دید خود را در کنار نور و نار
با خدا و با هوا، در گیر و دار
آمد سحر دوباره و حال سَهَر کجاست؟
تا بلکه آبرو دهدم، چشم تَر کجاست؟
ای نگاهت امتدادِ سورۀ یاسین شده
با حضورت ماه بهمن، صبح فروردین شده
یک عمر شهید بود و، دل باخته بود
بر دشمن و نفس خویشتن تاخته بود
ای ساقی سرمست ز پا افتاده
دنبال لبت آب بقا افتاده
غریبه! آی جانم را ندیدی؟
مه هفت آسمانم را ندیدی؟
ای بحر! ببین خشکی آن لبها را
ای آب! در آتش منشان سقا را
روشن آن چشم که در سوگ تو پُر نم باشد
دلربا، نرگس این باغ به شبنم باشد
چون کوفه که چهرهای پر از غم دارد
این سینه، دلی شکسته را کم دارد
میان حجره چنان ناله از جفا میزد
که سوز نالهاش آتش به ماسوا میزد
ناگهان در یک سحر ایمان خود را یافتم
جان سپردم آنقدر، تا جان خود را یافتم
هر غنچه به باغ سوگوار تو شدهست
هر لاله به دشت داغدار تو شدهست
آهسته میآید صدا: انگشترم آنجاست!
این هم کمی از چفیهام... بال و پرم آنجاست
قلم به دست گرفتم که ماجرا بنویسم
غریبوار پیامی به آشنا بنویسم
یک کوه رشید دادهام ای مردم!
یک باغ امید دادهام ای مردم!
لبیک به جُحفه، پی حج خواهم گفت
حاجات به ثامن الحجج خواهم گفت
از خیمهها که رفتی و دیدی مرا به خواب
داغی بزرگ بر دل کوچک نهادهای
دختری ماند مثل گل ز حسین
چهرهاش داغ باغ نسرین بود
رباب است و خروش و خستهحالی
به دامن اشک و جای طفل خالی
این گلِ تر ز چه باغیست که لب خشکیدهست؟
نو شکفتهست و به هر غنچه لبش خندیدهست
خوش باد دوباره یادی از جنگ شدهست
دریاچۀ خاطرات خونرنگ شدهست
این چه خروشیست؟ این چه معمّاست؟
در صدف دل، محشر عظماست
دلم میخواست عطر یاس باشم
کنار قاسم و عباس باشم
تن فرزند بهر مادر آمد
اگر او رفت با پا، با سر آمد