کشیدی بر سر و رویم خودت دست عنایت را
کشاندی سمت خود، دادی به من پای لیاقت را
ما به سوی چشمه از این خشکسالی میرویم
با گلوی تشنه و با مشک خالی میرویم
در وسعت شب سپیدهای آه کشید
خورشید به خون تپیدهای آه کشید
یکباره میان راه پایش لرزید
مبهوت شد، از بغض صدایش لرزید
انگار پی نان و نوایید شما
چون مردم کوفه بیوفایید شما
به یاری تو به میدان کارزار نیاید
جماعتی که به رزق حلال، بار نیاید
همه از هر کجا باشند از این راه میآیند
به سویت ای امینالله خلقالله میآیند
دقیقههای پر از التهاب دفتر بود
و شاعری که در اندوه خود شناور بود
چنان اسفند میسوزد به صحرا ریگها فردا
چه خواهد شد مگر در سرزمین کربلا فردا
هیچ کس تا ابد نمیفهمد
شب آن زن چگونه سر شده بود