در خیالم شد مجسم عالم شیرین تو
روزگار سادۀ تو، حجرۀ رنگین تو
بیان وصف تو در واژهها نمیگنجد
چرا که خواهر صبری و دختر نوری
خواهرش بر سینه و بر سر زنان
رفت تا گیرد برادر را عنان
این جاده که بیعبور باقی مانده
راهیست که سمت نور باقی مانده
یک دفتر خون، شهادتین آوردند
از خندق و خیبر و حنین آوردند
از هالۀ انتظار، خواهد آمد
بر خورشیدی سوار خواهد آمد
جهان را، بیکران را، جن و انسان را دعا کردی
زمین را، آسمان را، ابر و باران را دعا کردی
هرچند نفس نمانده تا برگردیم
با این دل منتظر، کجا برگردیم؟
اینان که به شوق تو بهراه افتادند
دلسوختگان صحن گوهرشادند
از خیمه برون آمد و شد سوی سپاه
با قامت سرو و با رخی همچون ماه