تماشا کن تکان شانهها را
حکایت کن غم پروانهها را
معراج تکلم است امشب، صلوات
ذکر لب مردم است امشب: صلوات
تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد
وجود نازکت آزردۀ گزند مباد
با گریه نوشت... با چه حالی میرفت
آن توبهسرشت... با چه حالی میرفت
منم که شُهرۀ شهرم به عشق ورزیدن
منم که دیده نیالودهام به بد دیدن
یک جلوۀ دلپذیر تکرار شدهست
لبخند مهی منیر تکرار شدهست
آوای نسیم و باد و باران
آهنگ قشنگ آبشاران
لبریزم از واژه اما بستهست گویا زبانم
حرفی ندارم بگویم، شعری ندارم بخوانم
دلا بسوز که سوز تو کارها بکند
نیاز نیمشبی دفع صد بلا بکند
ای سرو که با تو باغها بالیدند
معصوم به معصوم تو را تا دیدند
در نالۀ ما شور عراقی ماندهست
در خاطره یک باغ اقاقی ماندهست
زآن یار دلنوازم شُکریست با شکایت
گر نکتهدان عشقی، بشنو تو این حکایت
کاش تا لحظۀ مردن به دلم غم باشد
محفل اشک برای تو فراهم باشد
دل آیینه، گریان بقیع است
غم و اندوه، مهمان بقیع است
با اینکه نبض پنجره در دست ماه نیست
امشب جهان به چشم اتاقم سیاه نیست
مژده، ای دل که مسیحا نفسی میآید
که ز انفاس خوشش بوی کسی میآید
یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبۀ احزان شود روزی گلستان غم مخور
هزار دشمنم ار میکنند قصد هلاک
گَرَم تو دوستی از دشمنان ندارم باک
دل سراپردۀ محبت اوست
دیده آیینهدار طلعت اوست...
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
عکس روی تو چو در آینۀ جام افتاد
عارف از خندۀ می در طمع خام افتاد
عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت!
که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
الا یا ایُّها السّاقی اَدِر کأساً و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
اسلام جز به مهر تو جانی به تن نداشت
عصمت به غیر نام خدیجه سخن نداشت