هميشه بازی دنيا همين نمیماند
بساط غصب در آن سرزمين نمیماند
در قاب عکست میتواند جان بگیرد
این عشق پابرجاست تا تاوان بگیرد
از لحظۀ پابوس، بهتر، هيچ حالی نيست
شيرينیِ اين لحظهها در هر وصالی نيست
بهارِ آمدنت میبرد زمستان را
بیا که تازه کنم با تو هر نفس جان را
فکر میکردم که قدری استخوان میآورند
بعد فهمیدم که با تابوت، جان میآورند
گاهی دلم به یاد خدا هست و گاه نیست
اقرار میکنم که دلم سر به راه نیست
آرامش موّاج دریا چشمهایش
دور از تعلقهای دنیا چشمهایش
خم نخواهد کرد حتی بر بلند دار سر
هرکسی بالا کند با نیت دیدار سر
بر دامن او، گردِ مدارا ننشست
سقّا، نفسی ز کار خود وا ننشست