یک روز شبیه ابرها گریانم
یک روز چنان شکوفهها خندانم
چه رنجها که به پیشانی تو دیده نشد
که غم برای کسی جز تو آفریده نشد
وقت وداع فصل بهاران بگو حسین
در لحظههای بارش باران بگو حسین
شَمَمتُ ریحَکَ مِن مرقدِک، فَجَنَّ مشامی
به کاظمین رسیدم برای عرض سلامی
در عشق دوست از سر جان نیز بگذریم
در یک نفَس ز هر دو جهان نیز بگذریم
ما دل برای دوست ز جان برگرفتهایم
چشم طمع ز هر دو جهان برگرفتهایم...
پیوستگان عشق تو از خود بریدهاند
الفت گرفته با تو و از خود رمیدهاند
بر دامن او، گردِ مدارا ننشست
سقّا، نفسی ز کار خود وا ننشست