ای آفتاب صبر کن این آخرین شب است
این آخرین شبانۀ آرام زینب است
میآیم از رهی که خطرها در او گم است
از هفتمنزلی که سفرها در او گم است
نشسته سایهای از آفتاب بر رویش
به روی شانهٔ طوفان رهاست گیسویش
به خون غلتید جانی تشنه تا جانان ما باشد
که داغش تا قیامت آتشی در جان ما باشد
نمیدانم تو را در ابر دیدم یا كجا دیدم
به هر جایی كه رو كردم، فقط روی تو را دیدم...
دگر چه باغ و درختی بهار اگر برود
چه بهره از دل دیوانه یار اگر برود