سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
هميشه بازی دنيا همين نمیماند
بساط غصب در آن سرزمين نمیماند
از لحظۀ پابوس، بهتر، هيچ حالی نيست
شيرينیِ اين لحظهها در هر وصالی نيست
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی
چه زیان تو را که من هم برسم به آرزویی
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را