خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
ز رویت نه تنها جهان آفریدند
به دنبال تو کهکشان آفریدند...
بهجز رحمت پیمبر از دری دیگر نمیآمد
ولو نجرانیان را تا ابد باور نمیآمد
در وصف تو کس، روشن و خوانا ننوشتهست
ای هر که نویسد ز تو، گویا ننوشتهست!
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
تقسیم کن یک بار دیگر آنچه داری را
در سجدۀ خود شور این آیینهکاری را
بعد از آن غروب تلخ، جان زخمی رباب
بیتو خو گرفته با زخمههای آفتاب
دوباره پیرهن از اشک و آه میپوشم
به یاد ماتم سرخت، سیاه میپوشم
هرچند درک ناقص تاریخ کافی نیست
در اینکه حق با توست اما اختلافی نیست
باید که گناه را فراموش کنیم
قدری به سکوت قبرها گوش کنیم
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم
دل سپردیم به چشم تو و حرکت کردیم
بعدِ یک عمر که ماندیم...که عادت کردیم