غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
ای خنجرِ آب دیده، ما تشنۀ کارزاریم
لببسته زخمیم اما در خنده، خونگریه داریم
چه اعجازیست در چشمش که نازلکرده باران را
گلستان میکند لبخندهای او بیابان را
ای بهانۀ عزیز!
فرصت دوبارهام!
پر کشیدهام، چه خوب!
میپرم به اینطرف، به آن طرف
دشت
گامهای جابر و عطیّه را
تا برویم ریشهای چون تاک میخواهم که هست
نور میخواهم که هستی خاک میخواهم که هست
تویی پیداتر از پیدا نمییابیم پیدا را
چرا مانند ماهیها نمیبینیم دریا را
دمید گرد و غبار سپاهیان سحر
گرفت قلعۀ شب را طلیعۀ لشکر
ای نسیم صبحدم که از کنار ما عبور میکنی
زودتر اگر رسیدی و
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد
آفتاب، پشت ابرهاست
در میانههای راه
با نگاه روشنت پلک سحر وا میشود
تا تبسم میکنی خورشید پیدا میشود
پل، بهانهای معلّق است
تا به اتّفاق هم از آن گذر کنیم
خواست لختی شکسته بنویسد
به خودش گفت با چه ترکیبی
تمام همهمهها غرق در سکوت شدند
خروش گریۀ او شهر را تکان میداد