میآیم از رهی که خطرها در او گم است
از هفتمنزلی که سفرها در او گم است
دری که بین تو و دشمن است خیبر نیست
وگرنه مثل علی هیچکس دلاور نیست
اذانی تازه کرده در سرم حسّ ترنم را
ندای ربّنا را، اشک در حال تبسم را
هجده بهار رفت زمین شرمسار توست
آری زمین که هستی او وامدار توست