به همین زودی از این دشت سپیدار بروید
یا لثارات حسین از لب نیزار بروید
آیینه، اشکِ کودکان؛ قرآن، علیاصغر
ای مشک! در سینه نمیگنجد دلم دیگر
پای در ره که نهادید افق تاری بود
شب در اندیشۀ تثبیت سیهکاری بود...
شانههای زخمیاش را هیچكس باور نداشت
بار غربت را كسی از روی دوشش برنداشت