دید خود را در کنار نور و نار
با خدا و با هوا، در گیر و دار
غم از دیار غمزده عزم سفر نداشت
شد آسمان یتیم که دیگر قمر نداشت
روزی که ز دریای لبش دُر میرفت
نهر کلماتش از عطش پُر میرفت
رباب است و خروش و خستهحالی
به دامن اشک و جای طفل خالی
این گلِ تر ز چه باغیست که لب خشکیدهست؟
نو شکفتهست و به هر غنچه لبش خندیدهست
سقا به آب، لب ز ادب آشنا نکرد
از آب پُرس از چه ز سقّا حیا نکرد
آن جمله چو بر زبان مولا جوشید
از نای زمانه نعرهٔ «لا» جوشید