کلامش سنگها را نرم میکرد
دلِ افسردگان را گرم میکرد
وانهادهست به میدان بدنش را این بار
همره خویش نبردهست تنش را این بار
برخاستم از خواب اما باورم نیست
همسنگرم! همسنگرم! همسنگرم! نیست
خبر این بود که یک سرو رشید آوردند
استخوانهای تو را در شب عید آوردند
ازل برای ابد ملک لایزالش بود
چه فرق میکند آخر، که چند سالش بود