گر بر سر نفس خود امیری، مردی
ور بر دگری نکته نگیری، مردی
دل گفت مرا علم لَدُنّی هوس است
تعلیمم کن اگر تو را دسترس است
در راه تو مَردُمَت همه پر جَنَماند
در مکتب عشق یکبهیک همقسماند
تن خاكی چه تصور ز دل و جان دارد؟
مگر این راه پر از حادثه پایان دارد؟
هرگز نه معطل پر پروازند
نه چشم به راه فرصت اعجازند
آن شب میان هالهای از ابر و دود رفت
روشنترین ستارهٔ صبح وجود رفت