برخاستم از خواب اما باورم نیست
همسنگرم! همسنگرم! همسنگرم! نیست
نمی ز دیده نمیجوشد اگرچه باز دلم تنگ است
گناه دیدۀ مسکین نیست، کُمیت عاطفهها لنگ است
دنیا به دور شهر تو دیوار بسته است
هر جمعه راه سمت تو انگار بسته است
این آفتاب مشرقی بیکسوف را
ای ماه! سجده آر و بسوزان خسوف را
با هم صدا کردند ماتمهای عالم را
وقتی جدا کردند همدمهای عالم را
مالک رسیده است به آن خیمۀ سیاه
تنها سه چار گام...نه... این گام آخر است!
هنوز اسیر سکوت تواند زندانها
و پایبند نگاهت دل نگهبانها
خبر این بود که یک سرو رشید آوردند
استخوانهای تو را در شب عید آوردند
بیتاب دوست بودی و پروا نداشتی
در دل به غیر دوست تمنا نداشتی
امام رو به رهایی عمامه روی زمین
قیامتی شد ـ بعد از اقامه ـ روی زمین
دلم شور میزد مبادا نیایی
مگر شب سحر میشود تا نیایی