غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
گفتیم آسمانی و دیدیم، برتری
گفتیم آفتابی و دیدیم، بهتری
لطفی که کرده است خجل بارها مرا
بردهست تا دیار گرفتارها مرا
پیغمبرانه بود ظهوری که داشتی
خورشید بود جلوۀ طوری که داشتی
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد
این خانواده آینههای خداییاند
در انتهای جادۀ بیانتهاییاند