روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
گفتیم آسمانی و دیدیم، برتری
گفتیم آفتابی و دیدیم، بهتری
تشنگان را سحاب پیدا شد
رحمت بیحساب پیدا شد
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
دست من یک لحظه هم از مرقدت کوتاه نیست
هرکسی راهش بیفتد سمت تو گمراه نیست
پیغمبرانه بود ظهوری که داشتی
خورشید بود جلوۀ طوری که داشتی
مدینه حسینت کجا میرود؟
اگر میرود، شب چرا میرود؟
این خانواده آینههای خداییاند
در انتهای جادۀ بیانتهاییاند