میرفت که با آب حیات آمده باشد
میخواست به احیای فرات آمده باشد
سقفی به غیر از آسمان بر سر نداری
تو سایه بر سر داشتی دیگر نداری
نام تو را نوشتم و پشت جهان شکست
آهسته از غم تو زمین و زمان شکست
شش روز بعد، همهمه پایان گرفته بود
در خاک، حسّ شعلهوری جان گرفته بود
این صورت سپید، به سرخی اگر رسید
کارم ز اشک با تو به خونِ جگر رسید
آن روز هرچند آخرین روز جهان باشد
باید شروع فصل خوب داستان باشد
ای صفای حرم یار! کجای حرمی؟
حرم از عطر تو سرشار! کجای حرمی؟
کدام جمعه، دعا مستجاب خواهد شد؟
مسیح عاطفه پا در رکاب خواهد شد
صبح فراقِ ما، شده از شام، تارتر
دل داغدار و، سینه از او داغدارتر
بیا که باغ پر از عطر دلربایی توست
نسیم، چشم به راه گرهگشایی توست
کسی که بی تو سَرِ صحبتِ جهانش نیست
تحمّل غم هجر تو، در توانش نیست
مفتاح اجابت دعایش، خواندند
سرچشمۀ رحمت خدایش، خواندند
خم شدم زیرِخط عشق سرم را بوسید
دمِ پرواز پدر بال و پرم را بوسید
عطر تن پیمبر از این خانه میرود
بال ملک معطر از این خانه میرود
و قصه خواست ببیند یکی نبودش را
بنا کند پس از آن گنبد کبودش را
آن یار که غائب است روی ماهش
تقواطلبیست، رسمِ خاطرخواهش
از مکه خبر آمده داغ است خبرها
باید برسانند پدرها به پسرها
پرنده کوچ نکردهست زیر باران است
اگرچه سنگ ببارد وگرچه طوفان است
باز دل، چلّهنشین حرمِ راز شدهست
مرغ شب، با نفس صبح همآواز شدهست
ای دلشدگان! شاهد مقصود آمد
در پردۀ غیب آن که نهان بود آمد
آن که در سایۀ مهر تو اقامت دارد
چه غم از آتش صحرای قیامت دارد؟
مدهوشم از این عطر پراکندهٔ سیب
این است همان رایحهٔ روحفریب
دیر آمدم... دیر آمدم... در داشت میسوخت
هیأت، میان «وای مادر» داشت میسوخت
شاید تو خواستی غزلی را که نذر توست
اینگونه زخمخورده و بیسر بیاورم