قلم به دست گرفتم که ماجرا بنویسم
غریبوار پیامی به آشنا بنویسم
از باغ، گل و گلاب را میبردند
گلهای نخورده آب را میبردند
گفت آن که دل تیر ندارد برود
یا طاقت شمشیر ندارد برود
ظهر عاشورا زمان دست از جان شستنت
آبها دیگر نیاوردند تاب دیدنت
این قافله را راحله جز عشق و وفا نیست
در سینهٔ آیینه، جز آیین صفا نیست