بر نبض این گهواره نظم کهکشان بستهست
امید، بر شش ماه عمر او زمان بستهست
صحبت از دستی که رزق خلق را میداد شد
هر کجا شد حرف از آن بانو به نیکی یاد شد
قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
میان هلهله سینه مجال آه نداشت
برای گریه شریکی نبود و چاه نداشت
ای قوم به حج آمده در خویش نپایید
از خود بهدرآیید که مهمان خدایید
دل را به نور عشق صفا میدهد نماز
جان را به ياد دوست جلا میدهد نماز
زیر بار کینه پرپر شد ولی نفرین نکرد
در قفس ماند و کبوتر شد ولی نفرین نکرد
بهار آمد بهار من نیامد
گل آمد گلعذار من نیامد
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت
مست از غم توام غم تو فرق میکند
محو توام که عالم تو فرق میکند