از خودم میپرسم آیا میشود او را ببینم؟
آن غریب آشنا را میشود آیا ببینم؟
سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
تکبیر میگفتند سرتاسر، ذَرّات عالم همزبان با تو
گویا زمین را بال و پر دادی، نزدیکتر شد آسمان با تو
گردۀ مستضعفین شد نردبان عدهای
تنگناهای زمین شد آسمان عدهای
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
ای قوم به حج آمده در خویش نپایید
از خود بهدرآیید که مهمان خدایید
دل را به نور عشق صفا میدهد نماز
جان را به ياد دوست جلا میدهد نماز
به تپش آمده با یاد تو از نو کلماتم
باز نام تو شده باعث تجدید حیاتم
زندگی جاریست
در سرود رودها شوق طلب زندهست
بهار آمد بهار من نیامد
گل آمد گلعذار من نیامد
باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است
مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است