چشمهایت روضه خوانی میکند
اشکها را ساربانی میکند
افتاده بود در دل صحرا برادرش
مانند کوه، یکه و تنها، برادرش
چرا چو خاک چنین صاف و ساده باید مرد؟
و مثل سایه به خاک اوفتاده باید مرد؟
باید که تن از راحت ایام گرفتن
دل را، ز صنمخانۀ اوهام گرفتن
خورشید بود و جانب مغرب روانه شد
چون قطره بود و غرق شد و بیکرانه شد