مرد خرمافروش در زندان، راوی سرنوشت مختار است
حرفهایی شنیدنی دارد، سخنانش کلید اسرار است
تو کیستی که ز دستت بهار میریزد
بهار در قدمت برگ و بار میریزد
مرا از حلقۀ غمها رها کن
مرا از بند ماتمها رها کن
الهی سینهای ده آتش افروز
در آن سینه دلی، وآن دل همه سوز
به نام چاشنیبخش زبانها
حلاوتسنج معنی در بیانها...
همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
طبع و سخن و لوح و قلم گشته گهربار
در مدح گل باغ علی، میثم تمار
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را
چون نخل، در ایستادگی، خفتن توست
دل مشتری شیوۀ دُرّ سفتن توست