در شهر نمانده اهل دردی جز تو
در جادۀ عشق، رهنوردی جز تو
در وصف تو کس، روشن و خوانا ننوشتهست
ای هر که نویسد ز تو، گویا ننوشتهست!
او غربت آفتاب را حس میکرد
در حادثه، التهاب را حس میکرد
تیر كمتر بزنید از پی صیدِ بالش
چشمِ مرغانِ حرم میدود از دنبالش
بر عهد بزرگ خود وفا کرد عمو
نامرد تمام کوفیان، مرد عمو
به غیر تو که به تن کردهای تماشا را
ندید چشم کسی ایستاده دریا را
من آب فرات را مکدّر دیدم
او را خجل از ساقی کوثر دیدم
گاهی به حضور مهر، ای ماه برو
تا جاذبهٔ سِیْر الیالله برو
بر لب آبم و از داغ لبت میمیرم
هر دم از غصهٔ جانسوز تو آتش گیرم
سوز جگر از دل به زبان آمده بود
بابا سوی میدان، نگران آمده بود
غرقِ حماسه است طلوعِ پگاه تو
خورشید میدمد ز تماشای ماه تو
باصفاتر ز بانگِ چلچلهای
عاشقِ واصلی و یكدلهای
لختی بیا به سایهٔ این نخلها رباب!
سخت است بیقرار نشستن در آفتاب!
از خیمه برون آمد و شد سوی سپاه
با قامت سرو و با رخی همچون ماه
پیراهنت از بهار عطرآگینتر
داغت ز تمام داغها سنگینتر
آن لاله که عشق و خون بهارش بودند
گلهای مدینه داغدارش بودند
با جان و دل آورده اگر آوردهست
خورشید دو تا قرص قمر آوردهست