سفر بسیار کردم تا رسیدن را بیاموزم
زمین خوردم که روزی پر کشیدن را بیاموزم
از زمین تا آسمان آه است میدانی چرا؟
یک قیامت گریه در راه است میدانی چرا؟
خوشا آن غریبی که یارش تو باشی
قرار دل بیقرارش تو باشی
برخاستم از خواب اما باورم نیست
همسنگرم! همسنگرم! همسنگرم! نیست
تا آه سینه سوزی، از قلب من برآید
هر دم هزار نوبت، جانم ز تن برآید
گیرم که بمانیم بر آن پیمان هم
گیرم برویم تشنه در میدان هم
ای مانده به شانههایتان بار گران
ای چشم به راهتان دمادم نگران
هر میدان شعبه... هر خیابان شعبه...
این شعبۀ اوست بدتر از آن شعبه
خوب است چنان که حسرتش هم خوب است
یارب! دلم از ندیدنش آشوب است
دین آر که دینار نمیارزد هیچ
بازآی که بازار نمیارزد هیچ
آزادیام اینکه بندۀ او باشم
در سینه دل تپندۀ او باشم
او جز دلِ تنگِ مبتلا هیچ نبود
جز پای سفر، دست دعا هیچ نبود
در شهر شلوغ، خلوتی پیدا کن
در خلوت خود قیامتی برپا کن
شعله باش اما چنین بر آشیان خود مزن
دود کن خود را ولی در دودمان خود مزن
به دنیا میرسی اما دریغا این رسیدن نیست
کمی آرامتر! اینجا امید آرمیدن نیست
در آفتاب تو انوار کبریاست، مدینه
به سویت از همه سو چشم انبیاست، مدینه
تشنهام این رمضان تشنهتر از هر رمضانی
شب قدر آمده تا قدر دل خویش بدانی
روایت است که هارون به دجله کاخی ساخت
به وجد و عشرت و شادی خویشتن پرداخت
ای مهر تو دلگرمی هر طفل یتیم!
ای خوانده تو را به چشم تر، طفل یتیم
شب را خدا ز شرم نگاه تو آفرید
خورشید را ز شعلۀ آه تو آفرید
خبر این بود که یک سرو رشید آوردند
استخوانهای تو را در شب عید آوردند
امشب که با تو انس به ویران گرفتهام
ویرانه را به جای گلستان گرفتهام
همیشه تا که بُوَد بر لب مَلَک تهلیل
هماره تا که بشر راست ذکر ربّ جلیل
زین روزگار، خونجگرم، سخت خونجگر
من شِکوه دارم از همه، وز خویش، بیشتر
ای که شجاعت آورَد چهره به خاک پای تو
بسته به خانه تا به کی؟ دست گرهگشای تو