سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
دل، این دلِ تنگ، زیر این چرخ کبود
یک عمر دهان جز به شکایت نگشود
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
گفتند از صلح، گفتند جنگ افتخاری ندارد
گفتند این نسلِ تردید با جنگ کاری ندارد
شکست بغض تو را این غروب، میدانم
و خون گریست برای تو، خوب میدانم...
سوختی پیشتر از آن که به پایان برسی
نه به پایان، که به خورشیدِ درخشان برسی
تنت از تاول جانسوز شهادت پر بود
سینهات از عطش سرخ زیارت پر بود