شب است و دشت، هیاهوی مبهمی دارد
ستارهسوختهای، صحبت از غمی دارد
هزار حنجره فریاد در گلویش بود
نگاه مضطرب آسمان به سویش بود
ای ز داغِ تو روان، خون دل از دیدۀ حور!
بیتو عالم همه ماتمکده تا نفخۀ صور
غم از دیار غمزده عزم سفر نداشت
شد آسمان یتیم که دیگر قمر نداشت
این جوان کیست که در قبضۀ او طوفان است؟
آسمان زیر سُم مرکب او حیران است
گوش کن گوش، صدای نفسی میآید
مَشک بر دوش، از آن دور، کسی میآید
کشتی باورمان نوح ندارد بیتو
زندگی نیز دگر روح ندارد بیتو
سر تا به قدم آینۀ حسن خدایی
کارش ز همه خلق جهان عقدهگشایی
زندگی جاریست
در سرود رودها شوق طلب زندهست
ای همه جا یار رسولِ خدا
محرم اسرار رسولِ خدا
باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است
مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است
یک روز به هیأت سحر میآید
با سوز دل و دیدهٔ تر میآید
آن روز کاظمین چو بازار شام شد
دنیا برای بار نهم بیامام شد