امشب شکوه عشق جهانگیر میشود
روح لطیف عاطفه تصویر میشود
همیشه قبل هر حرفی برایت شعر میخوانم
قبولم کن من آداب زیارت را نمیدانم
با کلامُ اللهِ ناطق همکلام!
ای سکینه! بر کراماتت سلام!
این اشکها به پای شما آتشم زدند
شکر خدا برای شما آتشم زدند
مولای ما نمونۀ دیگر نداشتهست
اعجاز خلقت است و برابر نداشتهست
ز هرچه بر سر من میرود چه تدبیرم
که در کمند قضا پایبند تقدیرم
...ای صبح را ز آتش مهر تو سینه گرم
وی شام را ز دودۀ قهر تو دل چو غار
ای به سزا لایق حمد و ثنا
ذات تو پاک از صفت ناسزا
از ابتدای کار جهان تا به انتها
دیباچهای نبود و نباشد بِه از دعا
ای مرهم زخم دل و غمخوار پدر!
هم غمخور مادری و هم یار پدر
دوباره پر شده از عطر گیسویت شبستانم
دوباره عطر گیسویت؛ چقدر امشب پریشانم
همسایه، سایهات به سرم مستدام باد
لطفت همیشه زخم مرا التیام داد
شعر اگر از تو نگوید همه عصیان باشد
زنده در گور غزلهای فراوان باشد
ماهی که یادگار ز پنج آفتاب بود
بر چهرهاش ز عصمت و عفت نقاب بود
عصر یک جمعهٔ دلگیر
دلم گفت بگویم بنویسم
ننوشتید زمینها همه حاصلخیزند؟
باغهامان همه دور از نفس پاییزند
قامت کمان کند که دو تا تیر آخرش
یکدم سپر شوند برای برادرش
نگاه کودکیات دیده بود قافله را
تمام دلهرهها را، تمام فاصله را
هنوز شوق تو بارانی از غزل دارد
نسیم یک سبد آیینه در بغل دارد
وقت پرواز آسمان شده بود
گوئیا آخر جهان شده بود
هنوز راه ندارد کسی به عالم تو
نسیم هم نرسیده به درک پرچم تو
ماه مولا شد حدیث طیر را با ما بخوان
در ولایش آشنا و غیر را با ما بخوان
جمعهها طبع من احساس تغزل دارد
ناخودآگاه به سمت تو تمایل دارد
سلام فاطمه، ای جلوۀ شکیبایی
که نور حُسن تو جان میدهد به زیبایی