به قرآنی که داری در میان سینهات سوگند
که هرگز از تو و از خاندانت دل نخواهم کند
تیر نگذاشت که یک جمله به آخر برسد
هیچکس حدس نمیزد که چنین سر برسد
شبیه کوه پابرجایم و چون رود سیّالم
به سویت میدوم با کودکانی که به دنبالم
رد میکنی شاید پس از زنگ دبستان
طفل کلاس اولی را از خیابان
بیتاب دوست بودی و پروا نداشتی
در دل به غیر دوست تمنا نداشتی
خستهام از راه، میپرسم خدایا پس کجاست؟
شهر... آن شهری که می گویند:«سُرَّمَن رَءا»ست
از شهر من تا شهر تو راهی دراز است
اما تو را میبیند آن چشمی که باز است
آرزوی کوهها یک سجدۀ طولانیاش
آرزوی آسمان یک بوسه بر پیشانیاش
شب، شبِ اشک و تماشاست اگر بگذارند
لحظهها با تو چه زیباست اگر بگذارند
همهٔ حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن، دم با توست
باران ندارد ابرهای آسمانش
باران نه اما چشمهای مهربانش...