هله! ای باد که از سامره راهی شدهای
از همان شهر پر از خاطره راهی شدهای
ای کاش غیر غصۀ تو غم نداشتیم
ماهی به غیر ماه محرم نداشتیم
تا آمدی کمی بنشینی کنارمان
تقدیر اشاره کرد به کم بودن زمان
میوزد در کربلا عطر حضور از قتلگاه
میکند انگار خورشیدی ظهور از قتلگاه
دیدهام در کربلای دست تو
عالمی را مبتلای دست تو
کنار پیکر خود التهاب را حس کرد
حضور شعلهورِ آفتاب را حس کرد
دل مباد آن دل که اهل درد نیست
مرد اگر دردی ندارد، مرد نیست
فردا که بر فراز نِی افتد گذارمان
حیرتفزای طور شود جلوهزارمان
باز هم آدینه شد، ماندهام در انتظار
چشم در راه توام، بیقرارم، بیقرار
باید به همان سال دهم برگردیم
با بیعت در غدیر خم برگردیم
دلم از شبنشینیهای زلفش دیر میآید
مسیرش پیچ در پیچ است و با تأخیر میآید
ای عشق! کاری کن که درماندند درمانها
برگرد و برگردان حقیقت را به ایمانها
برخیز ای برادر و عزم مصاف کن
شمشیر کین جاهلی خود، غلاف کن
هم تو هستی مقابل چشمم
هم غمت کرده دل به دل منزل
گفتم به دیده: امشب اگر یار بگذرد
راهش به گریه سد کن و، مگذار بگذرد
یکی از همین روزها، ناگهان
تو میآیی از نور، از آسمان
تو را اینگونه مینامند مولای تلاطمها
و نامت غرش آبی آوای تلاطمها
سوخت آنسان که ندیدند تنش را حتی
گرد خاکستری پیرهنش را حتی
شبی که نور زلال تو در جهان گم شد
سپیده، جامه سیه کرد و ناگهان گُم شد
وقتی پدرت حضرت حیدر شده باشد
باید که تو را فاطمه مادر شده باشد
بعد از آن واقعهٔ سرخ، بلا سهم تو شد
پیکر سوختهٔ کربوبلا سهم تو شد
بگو که یکشبه مردی شدی برای خودت
و ایستادهای امروز روی پای خودت
روح بزرگش دمیدهست جان در تن کوچک من
سرگرم گفت و شنود است او با من کوچک من