اراده کن که جهانی به شوق راه بیفتد
به سینۀ همه، آن شور دلبخواه بیفتد
شگفتا راه عشق است این، که مرد جاده میخواهد
حریفی پاکباز و امتحان پسداده میخواهد
از مرز رد شدیم ولی با مصیبتی
با پرچم سیاه به همراه هیأتی
بگو چه بود اگر خواب یا خیال نبود؟!
که روح سرکش من در زمان حال نبود
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
در شهر مرا غیر شما کار و کسی نیست
فریاد اگر هم بکشم دادرسی نیست
اذانی تازه کرده در سرم حسّ ترنم را
ندای ربّنا را، اشک در حال تبسم را
نه جسارت نمیکنم اما
گاه من را خطاب کن بانو
ای انتظارِ جاری ده قرن تا هنوز
بیتو غروب میشود این روزها هنوز
دور و بر خود میكشی مأنوسها را
اِذن پریدن میدهی طاووسها را