سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
عید آمده، هر کس پی کار خویش است
مینازد اگر غنی و گر درویش است
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
گاهگاهی به نگاهی دل ما را دریاب
جان به لب آمده از درد، خدا را، دریاب
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
در شهر مرا غیر شما کار و کسی نیست
فریاد اگر هم بکشم دادرسی نیست
در کربلا شد آنچه شد و کس گمان نداشت
هرگز فلک به یاد، چنین داستان نداشت
نه جسارت نمیکنم اما
گاه من را خطاب کن بانو
دور و بر خود میكشی مأنوسها را
اِذن پریدن میدهی طاووسها را