کمر بر استقامت بسته زینب
که یکدم هم ز پا ننشسته زینب
پیشانیات
از میان دیوار میدرخشد
نوای کاروانت را شنیدم
دوباره سوی تو با سر دویدم
به گونۀ ماه
نامت زبانزد آسمانها بود
رساندهام به حضور تو قلب عاشق را
دل رها شده از محنت خلایق را
بیاور با خودت نور خدا را
تجلیهای مصباح الهدی را
ناگهان صومعه لرزید از آن دقّ الباب
اهل آبادی تثلیث پریدند از خواب
میرسد قصه به آن جا که علی دل تنگ است
میفروشد زرهی را که رفیق جنگ است
همچنان ما همه از رسم تو خط میگیریم
رفتهای باز مدد از تو فقط میگیریم
گاه جنگ است به مرکب همه زین بگذارید
آب در دست اگر هست زمین بگذارید
ذره ذره همه دنیا به جنون آمده بود
روح از پیکرهٔ کعبه برون آمده بود
قصه را زودتر ای کاش بیان میکردم
قصه زیباتر از آن شد که گمان میکردم
چشم وا کن اُحُد آیینهٔ عبرت شده است
دشمن باخته بر جنگ مسلط شده است
در ساحل جود خدا باران گرفته
باران نور و رحمت و احسان گرفته
سیلاب میشویم و به دریا نمیرسیم
پرواز میکنیم و به بالا نمیرسیم