اذان میافکند یکباره در صحرا طنینش را
و بالا میزند مردی دوباره آستینش را
عمریست انتظار تو ای ماه میکشم
در انتظار مهر رخت آه میکشم
صبحی دگر میآید ای شب زندهداران
از قلههای پر غبار روزگاران
تو قلّهنشین بام خوبیهایی
تنها نه نشان که نام خوبیهایی
ما را دلیست چون تن لرزان بیدها
ای سرو قد! بیا و بیاور نویدها
یکی از همین روزها، ناگهان
تو میآیی از نور، از آسمان
سلام! ای سلام خدا بر سلامت!
درود! ای کلام الهی، کلامت!
فریاد اگرچه در تو پنهان بودهست
خورشید تکلّمت فروزان بودهست
سلام ای بادها سرگشتهٔ زلف پریشانت
درود ای رودها در حسرت لبهای عطشانت
چون دید فراز نی سرش را خورشید
بر خاک تن مطهرّش را خورشید
اگرچه داد به راهِ خدای خود سر را
شکست حنجر او خنجر ستمگر را