میوزد در کربلا عطر حضور از قتلگاه
میکند انگار خورشیدی ظهور از قتلگاه
فردا که بر فراز نِی افتد گذارمان
حیرتفزای طور شود جلوهزارمان
برخیز ای برادر و عزم مصاف کن
شمشیر کین جاهلی خود، غلاف کن
بیمرگ سواران شب حادثههایید
خورشیدنگاهید و در آفاق رهایید
سوخت آنسان که ندیدند تنش را حتی
گرد خاکستری پیرهنش را حتی
دلی که الفت دیرینه با بلا دارد
همیشه دست در آغوشِ اِبتلا دارد
پیش از تو آب معنی دریا شدن نداشت
شب مانده بود و جرأت فردا شدن نداشت