من که شور عاشقی در سینه و سر داشتم
صد هزار آیینۀ غم، در برابر داشتم
شب در دل خویش جستجویی کردیم
در اشک دوباره شستشویی کردیم
سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
مژده کز آفاق روشن، گل به دست آمد بهار
برگ برگ سبزه را شیرازه بست آمد بهار
ای صبح که خورشید به شام تو گریست
آفاق به پاس احترام تو گریست
گر چه از غم، شکسته بالِ من است
اشک من شاهد ملالِ من است
کربلا گفتم، دلم لرزید، گفتم: یا حسین
اشک روی گونهام غلتید، گفتم: یا حسین
امروز که خورشید سر از شرق برآورد
از کعبۀ جان، قبلۀ هفتم خبر آورد
باز ما را چشمهای از اشک جاری دادهاند
روز و شب خاصیت ابر بهاری دادهاند
خدایا لطف خود را شاملم کن
غمی جانسوز، مهمان دلم کن
ای آنکه حدیث تو شنفتن دارد
گل با رخ خوب تو شکفتن دارد
بیابان بود و صحرا بود آنجایی که من بودم
هزاران خیمه بر پا بود آنجایی که من بودم
او آفتاب روشن و صادق بود
گِردش پر از ستارۀ عاشق بود
هر که راهی در حریم خلوت اسرار داشت
دل برید از ماسوا، سر در کمندِ یار داشت
آن مرغ که پر زند به بام و در دوست
خواهد که دهد سر به دم خنجر دوست
ای نابترین معانی واژۀ خوب
ای جوشش خون گرمتان شهر آشوب
بیا ای دل از اینجا پر بگیریم
ره کاشانۀ دیگر بگیریم
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
دلم کجاست تا دوباره نذر کربلا کنم
و این گلوی تشنه را شهید نیزهها کنم
بیا به خانۀ آلالهها سری بزنیم
ز داغ با دل خود حرف دیگری بزنیم
صبح بیتو رنگ بعد از ظهر یک آدینه دارد
بیتو حتّی مهربانی حالتی از کینه دارد
ای بنای حرم عدل و امان را بانی
ای ز انوارِ تو، آفاق همه نورانی
شبی که بر سر نی آفتاب دیدن داشت
حدیث دربهدریهای من شنیدن داشت
آنسو نگران، نگاه پیغمبر بود
خورشید، رسول آه پیغمبر بود