او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
تو کیستی که ز دستت بهار میریزد
بهار در قدمت برگ و بار میریزد
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
خودش را وارث أرض مقدس خوانده، این قابیل
جهان وارونه شد؛ اینبار با سنگ آمده هابیل
ای صبر تو چون كوه در انبوهی از اندوه
طوفانِ برآشفتهٔ آرام وزیده
وقت است که از چهرۀ خود پرده گشایی
«تا با تو بگویم غم شبهای جدایی»