کمر بر استقامت بسته زینب
که یکدم هم ز پا ننشسته زینب
پیراهن سپید ستاره سیاه بود
تابوت شب روان و بر آن نعش ماه بود
پشت غزل شکست و قلم شد عصای او
هر جا که رفت، رفت قلم پا به پای او...
تیر نگذاشت که یک جمله به آخر برسد
هیچکس حدس نمیزد که چنین سر برسد
نوای کاروانت را شنیدم
دوباره سوی تو با سر دویدم
قریه در قریه پریشان شده عطر خبرش
نافۀ چادر گلدار تو با مُشک تَرَش
بیاور با خودت نور خدا را
تجلیهای مصباح الهدی را
همهٔ حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن، دم با توست