دیدیم میانِ سبزهها رنگ تو را
در جاریِ جویبار، آهنگِ تو را
این ابر پُر از بهار مهمانِ شماست
صبح آمده و نسیم، دربانِ شماست
در لشکر تو قحطیِ ایمان شده بود
دین دادن و زر گرفتن آسان شده بود
با دیدن تو به اشتباه افتادند
آنها که سوی فرات راه افتادند
خوشا آن غریبی که یارش تو باشی
قرار دل بیقرارش تو باشی
آه کوفه چقدر تاریک است
ماه دیگر کنار چاه نرفت
نوزده سال مثل برق گذشت
نوزده سال از نیامدنت
مثل پرندهای که بیبال و پر بماند
فرزند رفته باشد اما پدر بماند
کسی مانند تو شبها به قبرستان نمیآید
بدون چتر، تنها، موقع باران نمیآید
فکر میکردم که قدری استخوان میآورند
بعد فهمیدم که با تابوت، جان میآورند
دیدن یک مرد گاهی کار طوفان میکند
لحظهای تردید چشمت را پشیمان میکند
بیا که آینۀ روزگار زنگاریست
بیا که زخمِزبانهای دوستان، کاریست
تا آه سینه سوزی، از قلب من برآید
هر دم هزار نوبت، جانم ز تن برآید
در آفتاب تو انوار کبریاست، مدینه
به سویت از همه سو چشم انبیاست، مدینه
روایت است که هارون به دجله کاخی ساخت
به وجد و عشرت و شادی خویشتن پرداخت
سجادۀ خویش را که وا میکردی
تا آخر شب خدا خدا میکردی
امشب که با تو انس به ویران گرفتهام
ویرانه را به جای گلستان گرفتهام
یک لحظه شدیم خیره تا در چشمت
دیدیم تمام درد را در چشمت
گفتم سر آن شانه گذارم سر خود را
پنهان کنم از چشم تو چشم تر خود را
همیشه تا که بُوَد بر لب مَلَک تهلیل
هماره تا که بشر راست ذکر ربّ جلیل
ای که شجاعت آورَد چهره به خاک پای تو
بسته به خانه تا به کی؟ دست گرهگشای تو
بیمارت ای علیجان، جز نیمهجان ندارد
میلی به زنده ماندن، در این جهان ندارد
میان خاک سر از آسمان در آوردیم
چقدر قمری بیآشیان در آوردیم
مرگ من بود دمی کز تو جدایم کردند
در همان گوشۀ گودال فدایم کردند
این سواران کیستند انگار سر میآورند
از بیابانِ بلا، گویا خبر میآورند