در دل بیخبران جز غم عالم غم نیست
در غم عشق تو ما را خبر از عالم نیست
چون غنچۀ گل، به خویش پیچید، علی
دامن ز سرای خاک، برچید علی
با کعبه وداع آخرین بود و حسین
چون اهل حرم، کعبه غمین بود و حسین
داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
رود از جناب دریا فرمان گرفته است
یعنی دوباره راه بیابان گرفته است
نی از تو حیات جاودان میخواهم
نی عیش و تَنعُّم جهان میخواهم
خداوندا به ذات کامل خویش
به دریاهای لطف شامل خویش
ای دوای درون خستهدلان
مرهم سینۀ شکستهدلان
ای وجود تو اصل هر موجود
هستی و بودهای و خواهی بود
بر دامن او، گردِ مدارا ننشست
سقّا، نفسی ز کار خود وا ننشست