در وصف تو کس، روشن و خوانا ننوشتهست
ای هر که نویسد ز تو، گویا ننوشتهست!
توفان خون ز چشم جهان جوش میزند
بر چرخ، نخل ماتمیان دوش میزند!
گفته بودی که به دنیا ندهم خاک وطن را
بردهام تا بسپارم به دم تیر بدن را
دل آزاده با خدا باشد
ذکر، نسیان ماسوا باشد
خدایا به جاه خداوندیات
که بخشی مقام رضامندیات
بعد از آن غروب تلخ، جان زخمی رباب
بیتو خو گرفته با زخمههای آفتاب
دوباره پیرهن از اشک و آه میپوشم
به یاد ماتم سرخت، سیاه میپوشم
بر سر درِ آسمانیِ این خانه
دیدم مَلَکی نشسته چون پروانه
خداوندا در این دیرینه منزل
دری نشناختم غیر از در دل
هر گاه که یاس خانه را میبویم
از شعر نشان مرقدت میجویم
از رفتن دل نیست خبر اهل وفا را
آن کس که تو را دید نداند سر و پا را
دل سپردیم به چشم تو و حرکت کردیم
بعدِ یک عمر که ماندیم...که عادت کردیم
تا گل به نسیم راه در میآید
از خاک بوی گیاه در میآید
خدایا دلی ده حقیقتشناس
زبانی سزاوار حمد و سپاس