دل میبرد از گنبد خضرا شالش
آذین شده کربلا به استقبالش
چون موج ز طوفان بلا برگشته
از کوچهٔ سرخ لالهها برگشته
آن روز که شهر از تو پر غوغا بود
در خشمِ تو هیبت علی پیدا بود
چون دید فراز نی سرش را خورشید
بر خاک تن مطهرّش را خورشید
دشمن که به حنجر تو خنجر بگذاشت
خاموش، طنین نای تو میپنداشت
آنسو نگران، نگاه پیغمبر بود
خورشید، رسول آه پیغمبر بود
منظومهٔ دهر، نامرتب شده بود
هم روز رسیده بود هم شب شده بود
آن سو، همه برق نیزه و جوشن بود
این سو، دلی از فروغ حق روشن بود
تا چند از این داغ لبالب باشیم
در آتشِ آه و حسرت و تب باشیم
هر چند قدش خمیده، امّا برپاست
چندیست نیارمیده، امّا برپاست
معشوق علیاکبری میطلبد
گاهی بدن و گاه سری میطلبد