ای عزّت را گرفته بی سر بر دوش
وی تنگ گرفته عشق را در آغوش
چه حرفهای زلالی که رودهای روانند
چه نورها، چه سخنها که با تو در جریانند
دوباره روزهای سال شمسی رو به پایان است
ولی خورشید من در پشت ابر تیره پنهان است
بهسوی علقمه رفتم که تشنهکام بیایم
وَ سر گذاشته بر دامن امام بیایم
تصور کن تو در سنگر، وَ داعش در کمین باشد
تصور کن جهانت شکل یک میدان مین باشد
دارد از جایی بشارتهای پنهان میدهد
بیشتر نهج البلاغه بوی قرآن میدهد
چو بر گاه عزّت نشستی امیرا
رأیت نعیماً و مُلکاً کبیرا
چشمان تو دروازۀ راز سحر است
پیشانیات آه، جانماز سحر است
چشم تو خراب میشود بر سر کفر
کُند است برای حنجرت خنجر کفر
ای تیغ عشق! از سر ما دست برمدار
دردسر است سر که نیفتد به پای یار
ماییم در انحصار تن زندانی
ما هیچ نداریم به جز حیرانی
آرامش موّاج دریا چشمهایش
دور از تعلقهای دنیا چشمهایش
بگذار و بگذر این همه گفت و شنود را
کی میکنیم ریشهٔ آل سعود را؟
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم
با شمایم ای شمایان بشکهٔ دشداشهپوش
با وقاحت روی فرش نفت و خون میایستید
امام رو به رهایی عمامه روی زمین
قیامتی شد ـ بعد از اقامه ـ روی زمین