باید که برای تو سرِ دار بمیرم
یکباره به پایت صد و ده بار بمیرم
بخوان از سورۀ احساس و غیرت
بگو از مرد میدان مرد ملت
هنوز طرز نگاهش به آسمان تازهست
دو بال مشرقیاش با اُفق هماندازهست
مرد خرمافروش در زندان، راوی سرنوشت مختار است
حرفهایی شنیدنی دارد، سخنانش کلید اسرار است
ای خوانده سرود عشق را با لب ما
وی روح دمیده در تن مکتب ما
طبع و سخن و لوح و قلم گشته گهربار
در مدح گل باغ علی، میثم تمار
زرد اﺳﺖ بهار ﺑﺸﺮ از ﺑﺎد ﺧﺰانی
ﭘﯿﺪاﺳﺖ ﮐﻪ ﺧﻮن ﻣﯽﺧﻮرد اﯾﻦ ﺑﺎغ، نهانی
چه میبینند در چشم تو چشمانم نمیدانم
شرار آن چشمها کی ریخت در جانم، نمیدانم
چون نخل، در ایستادگی، خفتن توست
دل مشتری شیوۀ دُرّ سفتن توست