میخواستم بیای با گلای انار
برات کوچهها رو چراغون کنم
مهمون از راه اومده شهر شده آماده
بازم امشب تو حرم غلغله و فریاده
آن صدایی که مرا سوی تماشا میخواند
از فراموشیِ امروز به فردا میخواند
دوباره سرخه تموم دفترم
داره خون از چشای قلم میاد
خبر رسید که در بند، جاودان شدهای
ز هر کرانه گذشتی و بیکران شدهای
خاموش ولی غرق ترنّم بودی
در خلسۀ عاشقانهات گُم بودی
مسافری که همیشه سر سفر دارد
برای همسفران حکم یک پدر دارد
مفتاح اجابت دعایش، خواندند
سرچشمۀ رحمت خدایش، خواندند
سراپا اگر زرد و پژمردهایم
ولی دل به پاییز نسپردهایم
شام تو پر از نور سحرگاهی شد
خورشید خدا به سوی تو راهی شد