پنج نوبت، فرصت سبز حضورم دادهاند
پنج ساغر باده از دریای نورم دادهاند
او آفتاب روشن و صادق بود
گِردش پر از ستارۀ عاشق بود
دل را به نور عشق صفا میدهد نماز
جان را به ياد دوست جلا میدهد نماز
شبی در آبیِ باران رها کردم صدایم را
غریبانه شکستم بغضهای آشنایم را
مالک رسیده است به آن خیمۀ سیاه
تنها سه چار گام...نه... این گام آخر است!
چو بر گاه عزّت نشستی امیرا
رأیت نعیماً و مُلکاً کبیرا
با شمعِ گمان، به صبح ایمان نرسد
بیجوششِ جان، به کوی جانان نرسد
زانروز که سوخت از عطش کام حسین
گوش دل عالم است و پیغام حسین
تو را به جان عزیزت قسم بیا برویم
بیا و در گذر این وقت شب کجا برویم؟