پنج نوبت، فرصت سبز حضورم دادهاند
پنج ساغر باده از دریای نورم دادهاند
صدای جاری امواج، زیر و بم دارد
که رودخانه همین است، پیچ و خم دارد
سر در بغل، باید میان جاده باشی
پیش از شهادت هم به خون افتاده باشی
او آفتاب روشن و صادق بود
گِردش پر از ستارۀ عاشق بود
ای تیغ! سرسنگین مشو با ما سبکسرها
دست از دل ما برمدارید آی خنجرها!
دل را به نور عشق صفا میدهد نماز
جان را به ياد دوست جلا میدهد نماز
شبی در آبیِ باران رها کردم صدایم را
غریبانه شکستم بغضهای آشنایم را
با شمعِ گمان، به صبح ایمان نرسد
بیجوششِ جان، به کوی جانان نرسد
باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است
مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است
تو را به جان عزیزت قسم بیا برویم
بیا و در گذر این وقت شب کجا برویم؟