نشستم پیش او از خاک و از باران برایم گفت
خدا را یاد کرد، از خلقت انسان برایم گفت
میان شعله میسوزد مگر باران؟ نمیسوزد
اگرچه «جسم» هم آتش بگیرد، «جان» نمیسوزد
نبی به تارک ما تاج افتخار گذاشت
برای امت خود فخر و اقتدار گذاشت
وقتی که زمین هنوز از خون دریاست
در غزه، یمن، هرات... آتش برپاست
وقتی کسی حال دلش از جنس باران است
هرجای دنیا هم که باشد فکر گلدان است
بگو با من که در آن روز و در آنجا چه میدیدی؟
شهید من! میان تیر و ترکشها چه میدیدی؟
در خودم مانده بودم و ناگاه
تا به خود آمدم مُحرّم شد
باز در پردۀ عشاق صلایی دیگر
میرسد از طرف کربوبلایی دیگر
مخواه راه برای تو انتخاب کنند
که با فریبِ دلت، عقل را مجاب کنند
ای پر سرود با همۀ بیصداییات
با من سخن بگو به زبان خداییات
سلام بر تو کتاب ای که آفتاب تویی
گرانترین و گرامیترین کتاب تویی
برخیز ای برادر و عزم مصاف کن
شمشیر کین جاهلی خود، غلاف کن
حُسنِ یوسف رفتی اما یاسمن برگشتهای!
سرو سبزم از چه رو خونین کفن برگشتهای؟
سینهها با سوختن، ارزندهتر خواهند شد
شمعها در عمق شب، تابندهتر خواهند شد
عمری به فکر مردمان شهر بودی
اما کسی حالا به فکر مادرت نیست
بوی خداست میوزد از جانبِ یمن
از یُمنِ عشق رایحهاش میرسد به من
یک پنجره، گلدانِ فراموش شده
یک خاطره، انسانِ فراموش شده
ایرانم! ای از خونِ یاران، لالهزاران!
ای لالهزارِ بی خزان از خونِ یاران!
قرآن که کلام وحده الا هوست
آرامش جان، شفای دلها، در اوست
در ماه خدا که فصل ایمان باشد
باید دل عاشقان، گلافشان باشد