میرود بر لبۀ تیغ قدم بردارد
درد را یکتنه از دوش حرم بردارد
عطش از خشکی لبهای تو سیراب شده
آب از هُرم ترکهای لبت آب شده
داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
این جوان کیست که در قبضۀ او طوفان است؟
آسمان زیر سُم مرکب او حیران است
قسمت این بود که با عشق تو پرواز کنم
و خدا خواست که بیدست و سر، آغاز کنم
گوش کن گوش، صدای نفسی میآید
مَشک بر دوش، از آن دور، کسی میآید
تیر نگذاشت که یک جمله به آخر برسد
هیچکس حدس نمیزد که چنین سر برسد
تیر كمتر بزنید از پی صیدِ بالش
چشمِ مرغانِ حرم میدود از دنبالش
مرثیه مرثیه در شور و تلاطم گفتند
همه ارباب مقاتل به تفاهم گفتند
ناگهان قلب حرم وا شد و یک مرد جوان
مثل تیری که رها میشود از دست کمان
روح والای عبادت به ظهور آمده بود
یا که عبدالله در جبههٔ نور آمده بود؟